روزها

روزها فکر من این است...

روزها

روزها فکر من این است...

برگرد

بیا برگرد به آغوشم، به این بُغض تَرک خورده 

 

به خورشیدی که خاموشه، به مهتابی که پَژمرده  

 

هنوزم پُشت اون چشما شکوه آینه بی مرزه 

 

شب تب دار آزادی تو چشمای توُ می لرزه  

 

 

نباشی حسّ بودن نیست، نباشی خونه می سوزه 

 

نباشی رَختِ پروازُ کسی اینجا نمی دوزه  

 

 

بیا تا گُم نشه شادی، که این جا غُصه بیداره 

 

نمیشه بی تو عاشق شد، بی تو بارون نمی باره 

 

نفهمیدم کجا رفتی، کجا دستاتو گُم کردم، 

 

کجا خوابی که بی وقفه، به رویای تو برگردم؟ 

 

 

نباشی حسّ بودن نیست، نباشی خونه می سوزه 

 

نباشی رَختِ پروازُ کسی اینجا نمی دوزه

   

 

نشستم پُشت این دیوار، پُر تکرار آغازم 

 

بیا تا من بخون با من، به پایان دل نمی بازم 

 

کنارت می شه صادق شد، یه جشن تازه برپا کرد 

 

بیا باور کن که می شه یه فصل تازه پیدا کرد 

 

 

نباشی حسّ بودن نیست، نباشی خونه می سوزه 

 

نباشی رَختِ پروازُ کسی اینجا نمی دوزه

  

------------------------------------ 

پ.ن: هیچ کس اندازه من برای تو دلتنگی نکرد... هیچ کس اندازه من ثانیه ها را نشمرد، هیچ کس اندازه من برای تو قاصدک نفرستاد، هیچ کس اندازه من برای تو شعر نخواند...کاش کفشهایت را جای بهتری قایم می کردم...

مهجور شده ام...

سالهاست که بی تو مهجور شده ام   

 

یوسفم، امّا یعقوب ِ کور شده ام  

 

بوی تن ِ من که روی پیراهن ِ توست!  

 

پس سبب چیست که ز ِ برت دور شده ام؟

منو ببخش...

"منو ببخش که ندیده می گرفتم التماس اون نگاه نگرونو...."

نمی دونم چرا امروز بی وقفه این ترانه رو زمزمه  می کردم. دلم نیومد اینجا از ناصر عبدالهی یادی نکنم. زود رفت، روانش شاد.

رها کن...

رها کن خستگی هاتو دوباره

رها کن قصه هاتو نیمه کاره

کناره این همه آشفته حالی

رها کن غصه هاتو ابر پاره 

 

به این کوچه نگا کن عابر شب

بمون با من، رها شو توی این تب

یه بوسه مونده تا آغوش گرمت

که پُر شم از حضور تو لبالب 

 

رها کن عطر یاسُ توی خونم

رها کن گریه هاتو روی شونم

بذار عادت کنم با تو ببارم

بذار عادت کنم با تو بمونم 

 

بیا اینجا که تن پوش رهایی

نشسته بر تن این روشنایی

بیا اینجا صدا کن آسمونو

تو فانوس آزاد این شبایی 

 

رفیق شب نشین بی ستاره

رها کن خستگی هاتو دوباره

کناره این همه آشفته حالی

رها کن قصه هاتو نیمه کاره

زیستن در عاریت

زیستن در عاریت، عنوان مقاله ای است به قلم "مصطفی ملکیان" که با نگاهی به اندیشه های هایدگر در کتاب «هستی و زمان» در تشریح احوال زندگی آدمیان به رشته تحریر درآمده است. آنچه در این مقاله می خوانیم، به صورت روشن، وصف الحال جامعه ایرانی است و گرچه ممکن است با رویکرد ارزشگزارانه ی فلسفه ی اگزیستانسیالیستی موجود در آن خواننده دچار احساس خوبی نشود و یا حتی احساس گناه کند! ولی جدا از این، مقاله حاوی نکات ارزشمندی است که می تواند فضای مناسبی برای بحث بیشتر پیرامون "زندگی عاریتی" و "زندگی غیر عاریتی" ایجاد کند.  

 

پ.ن:

 مرتبط با مصطفی ملکیان