روزها

روزها فکر من این است...

روزها

روزها فکر من این است...

معجزه کن!

 زوج جوونی که مدتی قبل چند جلسه ای پیشم اومده بودن، دیروز دوباره اومدن. با یه دست گل و رنگ و روی باز و خوشحال و... البته وقت هم گرفته بودن تا در مورد یه چیزایی با هم حرف بزنیم... دسته گل برای تشکر بود، یعنی اینکه فکر می کردن من کمکشون کردم اوضاع رابطه شون خوب بشه... شاید تشکر اصلی رو من باید از اونا بکنم که به خودشون اجازه دادن تغییری اتفاق بی افته، اجازه دادن که بخوان اوضاع عوض بشه، این اون امتیازی که خیلی از مراجعان مراکز مشاوره ندارن و در انتظار یه معجزه آنی هستن، دستی که از غیب برون آید و کاری بکند! و سخت ترین کار اینه که به یه نفر این آگاهی رو بدی که معجزه خود خودشه نه... 

من و این تداعی ها!

_ نمایشگاه کتاب است و نمی دانم بروم یا نروم. اینها در ذهنم وول می خورند: نمایشگاه چی؟ کتاب چی؟ کشک چی؟ دوغ چی؟...  

_ دلم یک جزیره می خواهد،خالی از سکنه...

_ همه چی آرومه؟... 

_ یک چیزهایی هست که... 

_ من کجا هستم؟... 

_ امروز کلاغی دیدم روی درخت، به کلاغ حسودیم شد... 

_ مهمه؟ 

_ پس یعنی که چه؟... 

_ چرا نه؟... 

_ دوستش دارم... 

_ گور پدر همه چیز... 

_ کاش می شد...  

_ خسته ام...

_ Fuck all them ...  

_ ...

اتفاقی

خیلی چیزها چقدر اتفاقی، اتفاق می افتند. اتفاقن من از اتفاقی بودن ها زیاد خاطره خوشی ندارم. مدتی است حس می کنم یه سری اتفاقات پیش بینی نشده برایم در شرف وقوع هستند و من هم اتفاقی این روزها حالشان را ندارم! با خودم فکر می کردم چقدر از مسیر زندگی ام اتفاقی طی شده؟ وقتی به گذشته برگشتم اتفاقی فهمیدم که من یک موجودی هستم که اتفاقی پا به این دنیا گذاشتم و اتفاقی هم در این قسمت از کره زمین به دنیا آمده ام و اتفاقی ... خلاصه به این نتیجه رسیدم کلن زندگی همه ما چه بخواهیم و چه نخواهیم اتفاقی است که اتفاقی شکل گرفته است... اتفاقی که این افکار را نشخوار می کردم، به فکرم رسید مکتب فلسفی جدیدی پایه گذاری کنم و پیروانم را "اتفاقیون" بنامم! ممکن است قبل از من هم اتفاقی کسی این کار را کرده باشد! اگر اتفاقی خبر دارید خبرم کنید تا دوباره کاری نشود... 

 

حال من امشب خرابه

حال من امشب خرابه

غرق افکار محالم

بی قرارم مثل بارون

تو قفس افتاده حالم  

 

من تقاص خنده هاتم 

ابر بارون چشاتم

توی این حال خرابم

شب نشین گریه هاتم  

 

حال من امشب خرابه

من گناهه بی گناهم

حالمُ ببین که امشب،

شکل دردم، پُر آهم!  

 

من وجودم بی پناهه

شعر تاریکِ سکوتم

توی این حال پریشون

بی تو در حال سقوطم  

 

حال من امشب خرابه

گُر گرفته روح سردم

توی این قاب شکسته

عکس خسته ی نبردم

--------------------------- 

 پ.ن: حال خوب را اعتباری نیست، حال بد را نیز هم. 

بهار زمستانی

فکر کنم بهترین چیزی که نو شدن سال برای من به دنبال دارد، مستی طبیعت است، این را از همه چیز سال نو بیشتر دوست دارم. دیروز، صبح  اول فروردین 89 از پنجره که به بیرون نگاه کردم بی اختیار این ضرب المثل در ذهنم زنده شد: سالی که نکوست از بهارش پیداست!. گرچه برای قضاوت در مورد کیفیت بهار امسال زود است و اصولن جوجه را آخر پاییز می شمارند! ولی این برف شدید اول صبح نشان داد که "سر اومد زمستون" برای امسال مصداقی ندارد! این بهار زمستانی شبیه حال و هوای خود من هم هست... به هر حال من شکایتی ندارم، سرما را دوست دارم و با هوای لطیف برف و بارانی هم میانه ام بد نیست،بهار هم فرا خواهد رسید...  

پ.ن:

- چند سالی است که دیگر از دید و بازدیدهای عید خوشم نمی آید!  

- سر اومد زمستون یکی از پر بیننده ترین پستهای "روزها" در سال88 بود (729 بازدید)!

پ.ن (ویرایش شده در سال90):

- سر اومد زمستون یکی از پر بیننده ترین پستهای "روزها" در سال 89 بود (2350 بازدید)!