روزها

روزها فکر من این است...

روزها

روزها فکر من این است...

دردمان نمی آید!

 

آن روزهای کودکی و ساعتهای پنج بعد از ظهر و برنامه ی کودک، خاطره هایی را برای من و هم نسلهایم ساختند که طعم آن را هنوز هم به خاطر داریم. نه شیرین بودند و نه تلخ. انگار طعمی را نمی توان برایش مثال زد... آن روزها نمی دانستیم وقتی عمو جغد شاخدار در اوج گرسنگی از خوردن بَنر صرف نظر می کند و به شکل غمگینانه ای جان می دهد، فضای احساسی آن صحنه تا سالها همراهمان خواهد بود. نمی دانستیم، بنر و عمو جغد شاخدار بخشی از خودمان است که به نمایش گذاشته شده، عریان شده... نمی دانستیم اشکهای همزمانمان با بنر به دنبال مرگ عمو، به سبب همدردی نیست، به خاطر لمس خود درد است. خیلی چیزها را نمی دانستیم. خیلی چیزها... ما بنرها و عمو جغدهای شاخدار دیروز، این را هم نمی دانستیم که روزی می رسد که از بس درد کشیده ایم دیگر دردمان نمی آید... کابوس های دوران کودکی ما تمام شدند و ما خود کابوس شده ایم...

خیابانی که هر روز به گند کشیده می شود

خ_ روی تخت دراز کشیدی تا به قول خودت بخوابی. چیزهایی درون ذهن آشفته ات وول می خورند، به زحمت می توانی کمی آرامشان کنی، ولی بعد از چند لحظه دوباره وول می خورند و تو فقط صدای لیز خوردنشان بر روی هم را می شنوی؛ هر چه قدر هم سعی می کنی که بی خیال شوی باز فاحشه  وار به این سو آن سو سرک می کشند و هرزگی می کنند، دوست داری جمع و جورشان کنی تا خیابان تنهایی و آرامشت را به گند نکشند... اما دریغ که آن یک خیابان خلوت هم از دست می رود و مشتری ها یکی یکی از راه می رسند و خیابانی های ذهنت به تو و تلاش مذبوحانه ات می خندند...  

ی_ سوار تاکسی هستی. با خودت می اندیشی که چقدر دلت می خواهد اینجا نباشی، فکر می کنی کجا باشی بهتر است؟ هنوز فکرت تمام نشده، به خودت لعنت می فرستی که چرا اصلن فکر کردی! همان جا باشی بهتر است تا اینکه فکر جایی را بکنی که نمی توانی باشی، لااقل دردت تازه نمی شود! بعد تصمیم می گیری فکر نکنی و ذهنت را به سان حباب صابون سبک کنی، اما تا کلمه صابون در ذهنت شکل می گیرد، فاحشه ها وول می خورند و آن خیابان باز هم از دست می رود...  

ا_ روی مبل لم دادی و به قول خودت می خواهی قهوه بخوری و فیلم ببینی. تیتراژ فیلم شروع می شود که صدای زنگ موبایلت گند می زند به همه چیز، قهوه داغ روی شلوارت می ریزد و جایی که نباید بسوزد می سوزد! جواب تلفن را می دهی، کسی که دوست نداری سر به تنش باشد بعد از هزار سال یادش افتاده به بهانه خواستن چیزی حالت را بپرسد! مغزت تیر می شکد. سعی می کنی برگردی به جریان تماشای فیلم. اما دیگر فایده ندارد، آن خیابان باز هم به گند کشیده می شود و صدای لیز خوردن آن وول خورندگان دیوانه ات می کند... 

ب_ روزنامه خریده ای تا وقتی بیکار شدی نگاهی به آن بیاندازی. به زحمت بالاخره بیکار می شوی. تهوع امانت را می برد، دلت می خواهد همه تفاله های وجودت را روی روزنامه بالا بیاوری! سعی می کنی مطالب روزنامه را بی خیال شوی و جدولش را حل کنی، الف عمودی را که می خوانی ناگهان خشمت به عرش کبریایی زبانه می کشد و هر چه دشنام در گیتی وجود دارد نثار الف عمودی می کنی... چند لحظه بعد آرامتر که شدی، با خودت فکر می کنی شاید اطلاعات عمومی کمی داری و این واقعاً مهم است که بدانی نام عمه ادیسون چه بوده است! و این گونه می شود که با تمام وجود سعی می کنی خانه های الف عمودی را یکی یکی پر کنی تا به دانش اصیل که همان نام عمه عزیز ادیسون است دست یابی... ذهنت در کلمات و خانه های سیاه و سفید می لولد و افسوس که اینبار هم آن خیابان از دست می رود... 

ا_ آخر شب است و دوست داری اندکی از واقعیت جدا شوی و به مجاز پناه ببری. بعد از هزار دردسر به مدد سرعت مافوق تصور! وارد دنیای به قول خودت مجازی اینترنت می شود، آن دو مانیتور چشمک زن کوچک سمت راست را که می بینی نفس راحتی می کشی و تایپ می کنی: ...www، بعد منتظر می شوی تا ببینی که به مردات میرسی یا نه، صفحه "مشترک گرامی... مسدود است" مجبورت می کند چند تا از آن آبدارها را بی اختیار به آن صفحه حواله کنی... تصمیم می گیری ایمیلت را چک کنی، خوشبختانه اصلن صفحه ایمیلت باز نمی شود که بخواهی چک کنی! عطای دنیای مجازی را به لقایش می بخشی و اینبار حتی سعی نمی کنی آن خیابان به گند کشیده نشود، خودت همه آن را به گند می کشی... 

نـ روی تخت دراز کشیدی تا به قول خودت بخوابی...