_ نمایشگاه کتاب است و نمی دانم بروم یا نروم. اینها در ذهنم وول می خورند: نمایشگاه چی؟ کتاب چی؟ کشک چی؟ دوغ چی؟...
_ دلم یک جزیره می خواهد،خالی از سکنه...
_ همه چی آرومه؟...
_ یک چیزهایی هست که...
_ من کجا هستم؟...
_ امروز کلاغی دیدم روی درخت، به کلاغ حسودیم شد...
_ مهمه؟
_ پس یعنی که چه؟...
_ چرا نه؟...
_ دوستش دارم...
_ گور پدر همه چیز...
_ کاش می شد...
_ خسته ام...
_ Fuck all them ...
_ ...