روزها

روزها فکر من این است...

روزها

روزها فکر من این است...

من و این تداعی ها!

_ نمایشگاه کتاب است و نمی دانم بروم یا نروم. اینها در ذهنم وول می خورند: نمایشگاه چی؟ کتاب چی؟ کشک چی؟ دوغ چی؟...  

_ دلم یک جزیره می خواهد،خالی از سکنه...

_ همه چی آرومه؟... 

_ یک چیزهایی هست که... 

_ من کجا هستم؟... 

_ امروز کلاغی دیدم روی درخت، به کلاغ حسودیم شد... 

_ مهمه؟ 

_ پس یعنی که چه؟... 

_ چرا نه؟... 

_ دوستش دارم... 

_ گور پدر همه چیز... 

_ کاش می شد...  

_ خسته ام...

_ Fuck all them ...  

_ ...