روزها

روزها فکر من این است...

روزها

روزها فکر من این است...

نفرین سرد آغاز

کاش تو شروع نمیشدی، کاش می شد از این شروع گذر کرد و هیچ وقت به آغازی دوباره نرسید. کاش می شد به ساقه ی سبز تنت برگی می شدم و به آوند های وجودت پیوند می خوردم و چه با شکوه خواهد بود لمس تن تو در آن لحظه... نفسهایت آشناست اما غربتی بین من و تو موج می زند... تو آن را می فهمی، من هم می فهمم... غریبانه ام، غریبانه ایم. و باز وحشت سرد گفتن دوستت دارم و باز نفرین ابدی برای من، برای تو... با من نمان! تو هم خانه ی من نیستی، تو از فصل من نیستی ... تو با من می سوزی، رنگ زرد من تو را فسرده خواهد کرد... با من نمان ... کاش تو شروع نمی شدی ای تلخ تازه ی من! نفرین سرد آغاز! کاش تو شروع نمیشدی بانوی من، بانو ی شهر آواز! 

 

نفرین سرد آغاز

 

ای تلخ ِ تازه ی من!

نفرین ِ سرد آغاز!

رقص ِ دوباره ی شب!

بانوی شهر آواز!

فریب پُر درد عشق!

نغمه ی بی انتها!

ابرک نازک ِ غم!

مَرهم درد آشنا!

شا خه ی سبز تنت

غریب ِ با فصل من

نذار که تو زمستون

یخ بزنه مثل من

من برگ زرد عشقم

کسی به فکر من نیست

لمس ِدرخت سبزت

 قسمت برگ من نیست

تو این شروع تازه

با تو  غریبانه ام

زیر یه سقف کاذب

من با تو هم خانه ام

در وحشت گفتنم

گفتن عاشق شدن

شکستن مرز تو

تا خود صادق شدن

در این سیاهی شب

سفیر ِ درد و آهم

گذر نکن تو ازمن

من هنوز کوره راهم

ای تلخ ِ تازه ی من !

نفرین ِ سرد آغاز!

رقص دوباره ی شب!

بانوی شهر آواز!

نقدی بر یک فاجعه

 

آن روز(۱۸ اردیبهشت ۸۳) که حسین مرعشی به سمت ریاست سازمان میراث فرهنگی و گردشگری دولت خاتمی نائل شد، آنان که با عملکرد او در دولت رفسنجانی آشنا بودند فاتحه ی میراث فرهنگی را همان روز خواندند... مرعشی نماینده ی مردم کرمان در مجلس پنجم و ششم، از اعضای اصلی حزب «کارگزاران» و در دوره ای استاندار کرمان و رئیس دفتر هاشمی رفسنجانی، و از خویشاوندان سببی سردار سازندگی، در گفتگویی با روزنامه ی «وقایع اتفاقیه»  دلیل انتخابش را، به طنز، این گونه ذکر کرد: «...شاید چون من زیاد در صحن مجلس گردش می ‌کنم و صندلی ثابت ندارم، احتمالاً آقای خاتمی فکر کردند به این دلیل من بیشتر از دیگران برای پُست گردشگری مناسب هستم. دلیل دوم آن هم فکر می ‌کنم این باشد که چون ایشان شنیده بودند من تصمیم دارم پس از پایان زمان نمایندگی در کرمان یک قهوه ‌خانه باز کنم، احتمال دادند، من برای این جور کارها مناسب هستم... (منبع مطب).»

بعدها معلوم شد که آنانی که فاتحه بر آثار ملی و باستانی این مملکت خوانده بودند چندان به بیراهه نرفتند چرا که مرعشی در پاسخ به اعتراضها به خاطر ساخت سد سیوند در منطقه ی پاسارگاد اعلام داشت: « سازمان میراث فرهنگی و گردشگری هیچ گونه مخالفتی با احداث سد سیوند در تنگه بلاغی نداشته و از آب گیری سد جلو گیری نخواهد کرد و نمی توان سد سازی را که لازمه ی تمدن امروز و فردای ایران است،فدای حفظ آثار تاریخی کرد (منبع مطلب:BBC) » البته این تفکر خالی از منطق و شعور قبلن هم بلای جان آثار باستانی شده بود ، در زمان دولت رفسنجانی گلنک سد کارون سه زده شد که پس از آب گیری، محوطه باستانی « ایا پیر » به زیر آب رفت و سد گیلان غرب زندگی مردمان هزاره های پیش را در خود غرق کرد. با این وجود قبول غرق شدن پاسارگاد و تنگه بلاغی و آسیب به مقبره ی کورش کبیر بانی اولین منشور کامل حقوق بشر، مرو دشت و تخت جمشید برای دوست داران آثار فرهنگی جهانی بسی دشوار و گرانتر جلوه نمود.

روزهای اوایل انقلاب که عده ای کم خرد (لقب بهتری در ذهن داشتم ولی به خاطر حفظ ادب آن را ننوشتم!) به فکر از بین بردن آثاری که به گونه ای با حکومتهای شاهنشاهی در ایران ارتباط داشتند،افتادند و حتا پیشنهاد از بین بردن مقبره ی فردوسی به جرم سرودن در مورد شاهان را عنوان کرده و تا جایی پیش رفتند که بحث رسمی کردن زبان عربی را به عنوان زبان اول ایران پیش کشیدند، کمتر کسی فکر می کرد این تفکر ارتجاعی آرام آرام پیکر میراث غنی و بی مانند فرهنگی و تاریخی مان را فرو ریزد و این شود که اکنون هست. در هر حال تجربه ی سی سال گذشته نشان داده است اگر آثار تاریخی و فرهنگی در اثر بلایای طبیعی ازبین نروند(که گاهی نا باورانه ازبین می روند مثل ارگ بم) کسانی هستند که کمر همت به از بین بُردن این آثار ببندند. در کشورهایی که چند کلبه خرابه و تعدادی نقاشی مربوط به چند صد سال پیش تمام آثار تاریخی آنها به حساب می آید شاهد وسواس بی مانندی در حفظ این آثار هستیم حال ما از فراوانی این آثار مانده ایم که چه بکینم! غارت مناطق باستانی  تخت جمشید ، جیرفت ، و صدها جای دیگر و امروز نابودی باقی مانده های پس ازغارت همگی مهر تاییدی است بر آنچه گفته شد. و کلام آخر این که در صورت عدم پذیرش مسئولان در مورد آب گیری نکردن سد سیوند به جرات می توان گفت گرچه بانیان ساخت این سد با توپ و تفنگ به جان آثار ملی و جهانی این مملکت نیفتاده اند ولی در عمل و نتیجه، این کار تفاوتی با کاری که جماعت سخیف طالبان با آثار بی نظیر باستانی افغانستان  کردند ندارد.

پی نوشت:

اینجا کمیته ی بین المللی نجات پاسارگاد فعالیت می کند (این سایت هنوز فیلتر نشده ولی فیلتر شدنش دور از انتظار نیست).

بیشتر بدانیم در مورد اثرات آب گیری سد سیوند.

تابو

انگار محکوم به ساختنش هستیم، «تابو» را می گویم . اگر نباشد دچار وحشت می شویم و وقتی هم هست باز وحشت زده ی وجودش می شویم! دور باطل عجیبی است، گویی باید یک چیزی باشد تا احساس رها یی نکنیم! رها یی می گویم چون خودمان قفس می سازیم برای امنیت خاطر! خاطری که می خواهد اسیر بماند تا نترسد، پریشان نشود، زحمت اندیشیدن به خود ندهد... می پوشانیم اضطربمان را زیر چترش انگار! باید به یک چیزی تمسک بجویم تا نداشته های درونمان را نفهمیم ! هر وقت هم کسی خواست به ما بفهماند که هیچیم از درون، تعداد تابو هایمان بیشتر و بیشتر می شود! آدمی زاد انگار خاصیتش این است، از اول هم هر چیزی را که نمی فهمید مقدس می کرد... بله محکوم به ساختنش هستیم!

نامه ای سرگشاده به حضرت تمدن!

تمدن! برای تو می نویسم. تو که بهای بدست آوردنت را سالهاست پرداخته و میپردازم ، تو که چیزی جدای ازمن نیستی. میدانی وقتی تو نبودی چگونه زندگی می کردم؟ کاش بدانی. البته به لطف تو سالهاست که زندگی نمی کنم دیگر ! زنده ام و برای زنده بون هم نیست که زنده ام ، برای توست! برای آن که هر چه بیشتر در تو غرق شوم ، برای آنکه متمدن شوم!

تمدن! به پاس خدمات بی کرانت امروز آگاه و آگاه تر می شوم اما به چه قیمتی تو این آگاهی را به دادی؟ می دانم که می دانی ، آیا به این بها نبود که همه ی وجودم را پریشان کنی و آن مضطرب و فسرده ای شوم که امروز هستم؟ کاش می توانستی آن جهالت قبل از خودت را به من بر گردانی! تو صدای گنجشکها و چلچله های جنگل کنار غارمان(!) را هم از من گرفتی در عوض دیس دیس چنجر و صدای بوق بنزی و اگزوز خفن هدیه کردی ! تو حتا به نسیم دلنوازی که از کنار غارمان می گذشت هم رحم نکردی و امروز می گویی هشدار! هوا قابل تنفس نیست!

تمدن! تو وحشت شیران و ببرهای درنده را از ذهنم گرفتی ولی این رسم جوانمردی نبود که در قبالش وحشت موشک و گلوله و قتل و غارت بدهی. آن روزهای قبل از تو ، کشتن یک آهو برایم ساده نبود ولی برای زندگی کردن(نه زنده ماندن!) گهگاه مجبور به کشتن آهو می شدم ولی امروز به لطفت در خانه ام می نشینم و با فشردن کلیدی هزار هزار آدمیزاد متمدن می کُشم!

تمدن! تو من را از خودم گرفتی در عوضش هیچ ندادی! این دیگر برایم قابل قبول نیست ، هرچه فکر می کنم می بینم یک جای این معامله ایراد دارد! قراردادمان این نبود! تو به حریم وجودم تجاوز کردی! راستی متجاوز در قانون تو به چه مجازاتی محکوم می شود؟

تمدن! از تو خسته ام . از این که هر روز خودم را با تو سازگار کنم خسته ام. از این به روز شدنهای نا تمام ، ازاین امید واهی و دلخوش کنی که هر روز به من می دهی خسته ام ، بگذار ترکت کنم بگذار از تو دل بکنم ، بگذار به غار اجداد برگ پوشم بروم ، این خواهش کوچکی است در مقابل آن چه با من کردی! بگذار برگردم ! هر چند می دانم اگر هزار بار هم به غار اجدادم رجعت کنم فرزندانم بعد از من به سمت گنداب تو حرکت خواهند کرد...