روزها

روزها فکر من این است...

روزها

روزها فکر من این است...

زیستن در عاریت

زیستن در عاریت

(دکتر مصطفی ملکیان)

هایدگر، فیلسوف اگزیستانسیالیست معروف آلمانی، در کتاب معروف خود، (هستی و زمان) که شاهکار اوست، بحثی را در باب وضع زندگی اکثر قریب به اتفاق ما آدمیان پیش کشیده است و قصد دارد با ترسیم این وضع، نشان دهد اکثر ما آدمیان زندگی عاریتی داریم. هایدگر می گوید: "هر کدام از شما در زندگی خود تامل کنید و ببینید آیا این سه خصیصه ای که من می گویم در زندگی تان هست یا نه. صادقانه پیش خودتان مقر باشید که زندگی عاریتی می کنید، نه زندگی اصیل". بعد می گوید: همه ما آدمیان، کمابیش این سه خصیصه را داریم:

خصیصه اول، این است که ما به وراجی و یاوه گویی مبتلا شده ایم. وراجی چه نوع سخنی است؟سخنی است که در آن، "خودِ سخن گفتن مهم است نه محتوای سخن". این که می گویند در شب نشینی ها وراجی می کنیم، یعنی چه؟ یعنی اصلاً مهم نیست چه می گوییم، مهم این است که داریم "چیزی"می گوییم. به تعبیری، خود حرف زدن – موضوعیت پیدا کرده، در حالی که باید طریقیت داشته باشد و از طریق سخن گفتن، چیزی انتقال یابد. در واقع، ما دایماً در زندگی خودمان جمله ها، گزاره ها و باورهایی را از دسته ای می گیریم و به دسته دیگری انتقال می دهیم (انتقال اطلاعات ناآزموده از دیگران به من و از من به دیگران) . در این صورت، یاوه گویی همه زندگی من و شما را تشکیل داده است. در حقیقت ما از پدران، مادران، مربیان، افکار عمومی، رادیو، تلویزیون، مطبوعات و رسانه های جمعی، چیزهایی را شنیده ایم. بعد هم همین طوری که شنیده ایم، به دیگری انتقال می دهیم، بدون این که قبل از این انتقال، بررسی کنیم و ببینیم آیا این مطالب درست اند یا نادرست. گویی ما فقط و فقط دستگاهی هستیم که از سویی گیرنده چیزهایی است که شما به من می دهید و از سوی دیگر، فرستنده همان چیزها به دیگری است و من تنها در این وضعیت گیرندگی و فرستندگی به سر می برم. ایشان ادامه می دهد: در واقع ما، هم در گرفتن و هم در فرستادن، لذت خاصی احساس می کنیم و همین لذت باعث شده که کل زندگی ما دچار این حالت شود.

خصیصه دوم، آن است که ما از مرحله یاوه گویی و وراجی، به مرحله سرک کشیدن، بوالفضولی و ناخنک زدن می رسیم. بوالفضولی یعنی به محض این که چیزی را شنیدم و وارد ذهنم شد چون بنابر این نبود که آن را بیازمایم – فوراً می گویم چه چیز دیگری دارید؟ یعنی با وجود این که هنوز مطلب اول را دریافت نکرده ام و وارد هاضمه و فهم من نشده، باز دنبال چیزی جدید می گردم. از این نظر است که همه ما به زبان حال و قال می گوییم: (تازه چه خبر؟) و یکی نیست به ما بگوید با کهنه هایش چه کرده اید که دنبال تازه می گردید، مگر کهنه ها چه هنری برای شما داشتند که حالا باز هم طالب تازه ها هستید؟ پس سرک کشیدن یعنی عاشق نو بودن. مثلاً شما کتابی نوشته اید و من با خواندن آن باورهای شما را به خود انتقال می دهم، اصلاً هم دقت نمی کنم آیا درست است یا نه، اما تا به شما می رسم می گویم: آقا اخیراً کتاب جدیدی منتشر نکرده اید؟ یکی نیست بگوید: خب، کتابهای قبلی را که خواندی کدامش حق بود و کدام اش باطل؟!

بنابراین، نوجویی، خصلت انسان هایی است که زندگی عاریتی دارند و به لحاظ همین خصلت است که از این متفکر به آن متفکر و از این مکتب به آن مکتب می لغزیم، و اصلاً مکث نمی کنیم این مکتبی را که تا الان قبول داشته ایم، آیا درست است یا نادرست.

خصیصه سوم، سردرگمی و گیجی است. یعنی نمی دانم در چه جهانی به سر می برم. مثلاً نمی دانم آیا جهان هدف دار است یا بی هدف، نمی دانم جنگ بهتر است یا صلح، اما در عین حال می دانم که در باره هر یک از این پرسش ها، اقوال زیادی هست و می توانم همه را برای شما توضیح دهم. در واقع، ما از نظر فکری تلو تلو می خوریم. چرا؟ چون در مورد هیچ چیز، خودمان تصمیم نگرفته ایم و تنها وسیله ای برای انتقال نظریات بوده ایم. به تعبیر دیگر، باورها همین طور به ما می رسند و از ما به دیگران انتقال می یابند و چون ما شهوت شنیدن و گفتن داریم، در اثر اعمال این شهوت، به گیجی فرو رفته ایم، یعنی هیچ رای شخصی قابل دفاعی نداریم. مثال بزنم: من به کسی میگویم: فلانی – می خواهم در باب فلان موضوع تحقیق کنم. می گوید: بیا برویم پای اینترنت. می رویم و می بینیم که 800 کتاب، 9000 مقاله و هزاران هزار پرونده وجود دارد. می گوید: بفرما و افتخار هم می کند که مرا در جریان این ها قرار داده است. در حالی که من در میان این تلنبار کتاب، رساله و مقاله نمی خواستم ببینم چه نوشته هایی در باب این که "الف"، "ب" است یا نه؟ - وجود دارد، بلکه می خواستم بدانم "الف"، "ب" است یا نه؟. در واقع به جای این که سخن ما در باره واقعیت ها باشد، در باره سخنانی است که در باره واقعیت ها گفته شده و اصلاً از این سخنان، به خود واقعیت   انتقال
نیافته ایم. این تلوتلو خوردن فکری که هایدگر از آن به سرگیجه، گمگشتگی و گیجی تعبیر می کند، وقتی برای انسان حاصل می آید که به جای این که خودش با واقعیت ها سر و کار پیدا کند، فقط با باورهای دیگران در باره واقعیت سر و کار دارد. حال اگر دقت کنید، می بینید این سه مرحله در همه ساحت های زندگی وجود دارد، حتی در زندگی روزمره. مثلاً اگر به شما بگویم: به چه دلیل باید با قاشق و چنگال غذا خورد؟ می گویید: خب گفته اند باید این طوری غذا بخورید. اگر بپرسم به چه دلیل پسران باید خواستگار دخترها بروند؟ می گویید: خب دیگه، این جور گفته اند. چرا آدم باید در مجلس ترحیم شرکت کند یا اصلاً چرا باید سر جنازه رفت؟ خب باید رفت دیگه. مردم از جشن و شادی خوششان می آید، شما هم خوشتان می آید؟ خوشم نمی آید، ولی چون زشت است پیش مردم بگویم از جشن خوشم نمی آید، طوری زندگی کنم که گویی از جشن و شادی لذت میبرم. بنابراین خودتان نمی دانید چرا باید فلان کار را بکنید، چون برای شما چیزی روشن نیست و هنوز در آن سه فرایند به سر می برید و طبیعتاً به راحتی می توان شما را از این سو به آن سو کشاند و چون تا الان چیزی را که به شما گفته اند، بدون دلیل قبول
کرده اید، طبعاً فردا که چیز دیگری بگویند آن را هم بدون دلیل قبول می کنید، ولو خلاف چیز قبلی باشد.

بدین ترتیب، شاخصه های اصلی زندگی عاریتی چنین هستند: تقلید می کنیم، تعبد می ورزیم، بی دلیل سخن می گوییم، سخنان دیگران را بی دلیل می پذیریم و دیگران هم سخنان ما را بی دلیل می پذیرند و بر سر هیچ هیاهو می کنیم. با همه وفاداریم جز با خود، با همه صداقت داریم جز با خود، با همه یک رنگ هستیم جز با خود. در حالی که شاخصه های اصلی زندگی اصیل، عبارتند از: به خود وفادار بودن نه با هیچ کس دیگر، با خود صداقت داشتن نه با هیچ کس دیگر، با خود یکرنگ بودن نه با هیچ کس.  زندگی اصیل، یعنی زندگی که در آن انسان تنها به خودش وفادار است و مساوی است با در التزام خود حرکت کردن و در معیت خود زیستن، و بنابراین هر گاه وفاداری به خود، فدای وفاداری به دیگر یا دیگرانی شود، زندگی من عاریتی خواهد بود.حالا وفاداری به خود یعنی چه؟ معنای واضح تر وفاداری به خود، فقط بر اساس فهم خود عمل کردن و فهم خود را مبنای تصمیم گیریهای عملی قراردادن است. پس هر کس که فقط بر اساس فهم خود در زندگی اش تصمیم گیری کند، فهم خود را تعطیل نکرده و زندگی اصیل دارد. ما چه وقت فهم خود را تعطیل می کنیم؟ آنگاه که اساس زندگی ما این ها می شود:

سنت های نیازموده، تعبد، تقلید افکار عمومی، هم رنگی با جماعت، کسب محبوبیت به هر قیمتی، کسب رضای مردم و .... بنابراین کسانی که زندگی اصیل دارند که در واقع هیچ باور نیازموده ای را مبنا قرار نمی دهند، تقلید نمی کنند، تعبد نمی ورزند، هم رنگی با جماعت ندارند، افکار عمومی در آنها موثر نیست و در پی این نیستند که محبوبیت شان را به هر قیمتی حفظ کنند، بلکه می گویند: من بر مبنای آنچه خود می فهمم، عمل میکنم. حال اگر با این"برمبنای فهم خود عمل کردن" محبوبیت ام حفظ شد، که شد و اگر نشد، هیچ مهم نیست. یعنی من در واقع به هر قیمتی نمی خواهم در دل شما جا باز کنم. من می خواهم در دل خودم جا باز کنم، می خواهم خودم از خودم بدم نیاید، نه این که شما از من بدتان نیاید، چرا که خوشایند خودم بر خوشایند شما تقدم دارد و زندگی اصیل در واقع یعنی همین. یعنی زندگی که در آن، من به خاطر دل شما جا باز کنم یا برای این که رضای شما را به دست آورم، از فهم و استنباط خودم از واقعیات دست برندارم.

زندگی اصیل، یعنی براساس اعتماد به چشم، دیدن، نه کور کردن چشم خود و دیدن با چشم دیگران، یعنی دیدن زندگانی از پشت عینک خود، نه لگد مال کردن عینک خود و بر چشم زدن عینک دیگری، یعنی این که من زندگی ام را بر اساس صرافت طبع های شخصی خود بسازم، نه تعطیل کردن اقتضائات درون برای کسب رضایت دیگری.

 

منبع: http://www.iricap.com

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد