روزها

روزها فکر من این است...

روزها

روزها فکر من این است...

ابری خواهم ساخت...

من از جهانم ابری خواهم ساخت، خیابانی و دو دست که در هم آمیخته اند...

تو اما باران باش، که بی آن همه ساخته هایم مهجورند...



نظرات 5 + ارسال نظر
پنجره دوشنبه 4 مهر‌ماه سال 1390 ساعت 02:34

در چه حالی دکی؟ خیلی وقت بود اینورا نیومده بودم...

خوبم و خسته... تو چطوری؟ از هم دور افتادیم رفیق...

کاوه یکشنبه 8 آبان‌ماه سال 1390 ساعت 15:30

بابا یه کلمه گفتی باران باش
طرف جدی گرفت ... الان 5 روزه داره می باره...
سقف خونمون اومد پایین...
بگو نباره دیگه....

روزها یکشنبه 15 آبان‌ماه سال 1390 ساعت 21:56

آره والا،‌ بی خیال هم نمیشه... بیا بریم یه کشتی بالای تپه بسازیم و ادعای پیغمبری کنیم! به قولی الان موقعشه! من نوح میشم و تو هم ادای پسر نا خلفشو در بیار... آخر سر هم یواشکی سوار کشتی می کنمت :)

کاوه چهارشنبه 18 آبان‌ماه سال 1390 ساعت 17:17

والا بقیه همش می گن من مث مسیحم حالا تو اگه صلاح بدونی
پسر نوح هم میشم.
می خوای اصلان پسر ابراهیم شم بیا سرمو ببر!؟

روزها جمعه 20 آبان‌ماه سال 1390 ساعت 19:41

نه! اونقت یه گوسفند نازل میشه که باید سرشو ببرم، منم دلشو ندارم! همشو پسر نوح یا خوبه! بهت میاد D:

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد