روزها

روزها فکر من این است...

روزها

روزها فکر من این است...

این داستان ماست از اول تا آخر!

آه عزیزم وقتی کتابمونو ورق می زنم باورم نمیشه این داستانو ما نوشته باشیم!

باورم نمیشه پای مقدمه رو ما امضا کرده باشیم، " در غم و شادی در لذت و رنج با تو شریکم"!

یادته وقتی داشتیم فصل اول و می نوشتیم گفتی اسم این فصل و بذاریم "  عاشقانه ها "!

می دونم که یادت میاد ... این جا رو نگاه کن دست خط خودته! نوشتی دوستت دارم، بیا نگاه کن دروغ نمی گم! به خدا خودت نوشتی! ... اه نه نمیتونی انکار کنی خط خودته! هر چی باشه این داستان ماست از اول تا آخر، از اون نمی تونی فرا کنی!

اوه! این جا رو ببین این مال فصل دومه، اسم فصل دوم که دیگه باید یادت باشه! زیاد از نوشتنش نمیگذره، آره... همینه "ما شدن"، گفتم یادته! حالا بیا ببین، این جارو می گم... نگاه کن عکسامونو ببین! این یکی رو خیلی دوست داشتی، می گفتی که تو این عکس خیلی معصوم شدیم! ... چی تو نگفتی؟ نمی تونی این حرف و بزنی آخه هر چی باشه این داستان ماست از اول تا آخر، از  اون نمی تونی فرا کنی!

این جا رو، فصل سومه ببین عنوانشو خودم پیشنهاد کردم، گفتم بنویسیم "زندگی" تو هم قبول کردی... ولی گفتی آخرش یه"با عشق" اضافه کن تا جوون پسند بشه! گفتم باشه و عنوان شد زندگی باعشق! یه چند وقتی داشتیم این فصل و می نوشتیم که یه روز گفتی بیا این فصل و تموم کنیم! من مخالف بودم ولی تو این فصل کتابمونو با بستن یه چمدون تموم کردی! چی؟ تو این کار و نکردی؟ باشه هر چی دلت می خواد دروغ بگو به خودت که نمی تونی دروغ بگی! آخه هرچی باشه این داستان ماست از اول تا آخر، از  اون نمی تونی فرار کنی!

حالا من موندمو این کتابی که سه تا فصل بیشتر نداره، ناشرمون میگه بازاری پسند نیست یه فصل دیگه هم به اون اضافه کنید، با یه عنوان جوون پسند! ولی عزیزم من که تنهایی نمی تونم بنویسم، قهرمان داستان ما یه نفر که نبود! دونفر بود... هرچی باشه این داستان ماست از اول تا آخر... می دونم دیگه حالشو نداری، باشه هر چی تو بگی ولی یه چیزایی رو باید بهت می گفتم که نگفتم، همونا رو اگه موافق باشی بذارم تو فصل چهارم، عنوانش هم اینه "چیزهایی که نگفتم" راستی هر وقت کتابمون چاپ شد بهت خبر می دم بیا پولشو بگیر، هرچی باشه این داستان ماست از اول تا آخر...  

چیزهایی که نگفتم*

وقتی چمدانش را به قصد رفتن بست،

نگفتم: ((عزیزم، این کار  را نکن))

نگفتم: (( برگرد و یک بار دیگر به من فرصت بده)).

وقتی پرسید دوستش دارم یانه، رویم را برگرداندم.

حالا او رفته، و من تمام چیزهایی را که نگفتم می شنوم.

نگفتم: (( عزیزم، متاسفم، چون من هم مقصر بودم)).

نگفتم: (( اختلاف ها را کنار بگذاریم، چون تمام آنچه می خواهیم عشق و وفاداری مهلت است)).

گفتم: (( اگر راهت را انتخاب کردی من آن را سد نخواهم کرد)).

حالا او رفته، و من تمام چیزهایی را که نگفتم، می شنوم.

او را در آغوش نگرفتم و اشکهایش را پاک نکردم

نگفتم: ((اگر تو نباشی زندگی ام بی معنی خواهد بود)).

فکر می کردم از تمام آن بازی ها خلاص خواهم شد.

اما حالا، تنها کاری که می کنم گوش دادن به چیزهایی است که نگفتم.

نگفتم ((بارانی ات را در آر... قهوه درست می کنم و با هم حرف می زنیم)).

نگفتم: (( جاده بیرون خانه طولانی و خلوت و بی انتهاست)).

گفتم: ((خدا نگهدار، موفق باشی، خدا به همراهت)).

او رفت و مرا تنها گذاشت تا با تمام چیزهایی که نگفتم، زندگی کنم. 

* "شل سیلور استاین"