روزها

روزها فکر من این است...

روزها

روزها فکر من این است...

آرزوی من، آرزوی تو

«تحقق بخشیدن به افسانه ی شخصی یگانه وظیفه ی آدمیان است. همه چیز تنها یک چیز است. و هنگامی آرزوی چیزی را داری سراسر کیهان همدست می شود تا بتوانی این آرزو را تحقق بخشی.»* 

دیشب باز شبیه همان خواب را دیدم. مثل همه ی خواب های این چند سال، تکراری و غم انگیز. می گویند در خواب خواسته ها و آرزوهای اجابت نشده ی آدمی اجابت می شوند، اما در خوابهای من آرزوهایم مثل زمان بیداری هرگز اجابت نمی شوند! گویی سراسر کیهان همدست شده اند تحقق بخشیدنی در کار نباشد.  

امروز به این می اندیشم که حتما آرزویی دقیقن بر خلاف آرزوی من وجود دارد که سراسر کیهان همدست شده اند تا آن تحقق یابد! در این میان مشخص شد سراسر کیهان هم بی طرف نیست و تمایلات شخصی خود را در تحقق بخشیدن به آرزوهای آدمیان دخالت می دهد! بی جهت نیست که تا کنون فقط به آرزوی تو رسیدگی کرده و آرزوی من را به هیچ کجای خودش نگرفته است! من تو را آرزو کردم و تو آروز کردی من در کنارت نباشم! حالا می فهمم که چرا خوابهایم انقدر واقعی هستند...!

 

* کیمیاگر، اثر پائولو کوئلیو، برگردان: آرش حجازی

نفهمید...

یک بار نه صد بار نه هر بار نفهمید 

انگار نه انگار... نه! انگار نفهمید 

فریاد زدم  داد زدم دوستتان دا... 

یک عمر به در گفتم و دیوار نفهمید

 

«جلیل صفر بیگی» 

------------------------------------------------- 

پ.ن: فهمید خودش را به نفهمی زد!

مرگ بازی

در این بی حسی ناخواسته و بدتر از همه در این تنهایی عمیق همیشگی که این روزها بیشتر از هر زمان دیگری با من است، این نوشته ی آرش و «مرگ بازی» اش باعث شد سالهای دور زندگی ام را مرور کنم. از زمان نوجوانی که سرشار بودم از آرزوها و عشقهای کوچک زندگی تا سالهای بعد که یکی یکی آرزوها مردند و عشقهایم هم در پس آنها فنا شدند. برای من که از نوجوانی هجران عزیزانم را لمس کرده ام مرگ مفهومی گسترده تر از مرگ جسم در ذهنم تدایی می کند. به گمانم هر آنچه که دیگر نیست مرده تلقی می شود. مانند آرزوها و عشقهای مرده ی من، و همه ی چیزهایی که در زندگی روزی هستند و یک روز هم به تفاله دان ذهن می پیوندند!. همه ی اینها تجلی مرگ در زندگی اند و دست آخر یک روز هم فرا می رسد که مرگ در جسم خودمان عینیت پیدا می کند. سخن در این مقوله بسیار است و حوصله ی من کم. کوتاه نوشتم تا به بازی آرش هم برسم. 

اینکه چه تصوری از تاریخ و نوع مرگ خود دارم، در زمانهای مختلف عوض شده است، در هر حال اکنون را اگر دریابم فکر می کنم این اتفاق میمون «در سالهای میانسالی و بدون هیچ دلیل خاصی در فصل بهار و شاید مصادف با روز تولدم در پایان روز، کنار پنجره در حالی که استکان قهوه در دست دارم رخ دهد». تصور می کنم این پیشگویی بیشتر از جنس «آرزویی» برای کیفیت و زمان مردنم باشد! و احتمال آن کم نیست که این آرزو هم همین فردا بمیرد، همزمان با مردن خودم! 

  

کم زندگی مرا نمایش بدهید

تابوت برای من سفارش بدهید

باید بروم گور خودم را بکنم

لطفن دو سه سطر مرگ را کش بدهید 

  

«جلیل صفر بیگی»