روزها

روزها فکر من این است...

روزها

روزها فکر من این است...

مرگ بازی

در این بی حسی ناخواسته و بدتر از همه در این تنهایی عمیق همیشگی که این روزها بیشتر از هر زمان دیگری با من است، این نوشته ی آرش و «مرگ بازی» اش باعث شد سالهای دور زندگی ام را مرور کنم. از زمان نوجوانی که سرشار بودم از آرزوها و عشقهای کوچک زندگی تا سالهای بعد که یکی یکی آرزوها مردند و عشقهایم هم در پس آنها فنا شدند. برای من که از نوجوانی هجران عزیزانم را لمس کرده ام مرگ مفهومی گسترده تر از مرگ جسم در ذهنم تدایی می کند. به گمانم هر آنچه که دیگر نیست مرده تلقی می شود. مانند آرزوها و عشقهای مرده ی من، و همه ی چیزهایی که در زندگی روزی هستند و یک روز هم به تفاله دان ذهن می پیوندند!. همه ی اینها تجلی مرگ در زندگی اند و دست آخر یک روز هم فرا می رسد که مرگ در جسم خودمان عینیت پیدا می کند. سخن در این مقوله بسیار است و حوصله ی من کم. کوتاه نوشتم تا به بازی آرش هم برسم. 

اینکه چه تصوری از تاریخ و نوع مرگ خود دارم، در زمانهای مختلف عوض شده است، در هر حال اکنون را اگر دریابم فکر می کنم این اتفاق میمون «در سالهای میانسالی و بدون هیچ دلیل خاصی در فصل بهار و شاید مصادف با روز تولدم در پایان روز، کنار پنجره در حالی که استکان قهوه در دست دارم رخ دهد». تصور می کنم این پیشگویی بیشتر از جنس «آرزویی» برای کیفیت و زمان مردنم باشد! و احتمال آن کم نیست که این آرزو هم همین فردا بمیرد، همزمان با مردن خودم! 

  

کم زندگی مرا نمایش بدهید

تابوت برای من سفارش بدهید

باید بروم گور خودم را بکنم

لطفن دو سه سطر مرگ را کش بدهید 

  

«جلیل صفر بیگی»

نظرات 6 + ارسال نظر
کاوه یکشنبه 5 مهر‌ماه سال 1388 ساعت 19:46

پاییز آمد
به تدارک تنهایی بیاندیش!

پیدا می شوم به زودی. اما الان نه. الان مرده ام. شاید همین روزها یادم بیاید و دوباره زنده شوم. اما الان مرده ام.
به همین مناسبت هیچ مجلس ختمی هم برگزار نمی شود. دلت را صابون یا شامپو یا هر ماده تمیز کننده یا کف کننده دیگری نزن.

کاوه‌ی عزیز منتظر زنده شدنت می مانم!

کاوه سه‌شنبه 7 مهر‌ماه سال 1388 ساعت 12:02 http://dar-ayeneh.blogsky.com/1388/07/07/post-36/

قربانت. نوشتم یه چیزی. سرکی بکش.

م چهارشنبه 8 مهر‌ماه سال 1388 ساعت 19:41

آرام و آسوده ... بی هیچ هیاهویی ... ساده و بی آلایش ...
درست مثل تصور من از تو

...

م چهارشنبه 8 مهر‌ماه سال 1388 ساعت 19:43

روزها فکر من این است و همه شب سخنم که چرا غافل از احوال دل خویشتنم!!

میثم یوسفی دوشنبه 13 مهر‌ماه سال 1388 ساعت 18:51

...

بهار دوشنبه 27 مهر‌ماه سال 1388 ساعت 10:49

خوش بحالتون که باهم بازی میکنین
من حتی هنوز مرگ بازیمم نمیاد...

این زندگی همش بازیه، باید بازی کرد، یه روز بازی میخوری، یه روز بازی میکنی، یه روز برنده ای، یه روز بازنده، یه روز... کلا چیز مزخرفیه دیگه...

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد