روزها

روزها فکر من این است...

روزها

روزها فکر من این است...

عطر عید و رویای من

« عطر عید امسال را نازنینم با تو تنفس می کنم، با تو که همیشه بوی عید را می دهی، بوی عیدی را! با تو کنار هفت سین چشمانت می نشینم، کنار سیب وجودت، سرکه ی گریه هایت، سبزه ی خنده هایت... » ولی نه، گمان نکنم! تو امسال هم نمیایی، پارسال هم نیامدی، هیچ سالی نیامدی! امسال به بودنت هم شک کردم، اصلن تو از اول هم نبودی، هیچ وقت نبودی! ولی من همیشه تا آخرین لحظه منتظرت بودم، دیوانه وار! آه از این انتظار که هر سال تکرار می شود... می دانی کم کم به نیامدنت عادت کردم، به نبودنت، به عید بدون تو... کوچکتر که بودم، می گفتند یک روز بالا خره میایی! باورم شده بود، اما امسال می دانم دلم را خوش کرده بودند تا مزاحمشان نشوم، کاری به کارشان نداشته باشم!، سرگرمم کرده بودند به تو که هیچ بودی! نه، انگار بودی اما افسانه، یا شاید هم قصه! تو تجسم همه چیز برای من بودی، رویای کودکی ام، امید بزرگ شدنم! دنیای کوچکم، از هر کسی سراغت را می گرفتم می گفت میایی! در هر کتابی که خواندم اسم تو بود! شاید هم بودی! شاید هم باشی!... نمی دانم شاید تو را باید در جایی دیگر جستجو کنم! آری حتمن این گونه است، تو هستی، شاید خیلی نزدیک تر از آنچه که تصورش را می کردم، درون خود من! هر سال می آمدی و من نمی دیدمت! تو در من فریاد می زدی و من نمی شنیدم، آه که من تو را در کجا ها انتظار کشیدم!...

زمان بی پایان

۱ـ چند روز دیگر اکبر گنجی محکومیتش به پایان می رسد و از زندان آزاد خواهد شد. شاید این داغ ترین و مبارک ترین اتفاقی است که با شروع سال جدید رخ می دهد! پیش خود می اندیشم گنجی همان گنجی قبل از زندان خواهد بود؟ پاسخ این سوال تا چند ماه دیگر مشخص می شود!

۲ـ اینجا وقتی اعداد مربوط به زاد روزت را حک می کنی حرکت بی وقفه ی خویش را بر مدار مستقیم زمان با تمام وجود حس می کنی. شاید بترسی، شاید هم نه! درهرصورت چه بترسی و چه نترسی فراموش نکن اعدای که از کف تو رفته اند به گورستان نیستی پیوسته اند، اعداد هنوز نیامده را دریاب!

۳ـ بیرون خانه اکنون میدان جنگی است! یادم هست که چند وقت پیش نوشته بودم که دوست دارم در این شب به سیاق خودم مراسم به پا کنم ولی گویا آن حس و حال را الان ندارم. چهار شنبه سوری امسال هم برای من به تاریخ پیوست!

 

رقص آخرین برگ

رقص آخرین برگ

 

تو این پاییز پُر درد

از شاخه ی خُشک و زرد

چیزی نمونده تا مرگ

تا رَقص آخرین برگ

تا بوسه ی خَزون و

رگبار سَرد تَگرگ

چیزی نمونده تا خاک

تا گونه های نمناک

تا بوی آب و جارو

تاخورشید ِ گرم و پاک

چیزی نمونده تا خواب

تا لَمس موی مهتاب

تا خونه ی شُکوفه

تا گُل سرخ بی تاب

چیزی نمونده تا من

تا تَرک اندوه تن

تا شونه های باد و

ستاره های روشن

تو این پاییز پُر درد

از شاخه ی خُشک و زرد

چیزی نمونده تا مرگ

تا رقص آخرین برگ

سال نو و هوش مصنوعی

۱ـ حسی غریبی نیست. چند سالی است که تصویر کودکانه ام از سال نو و عید٬ قربانی این حس شده است. آخر هر سال غم و تیرگی، اول هر سال هم سنگینی و بی حوصلگی. وسط سال را خیلی بیشتر از اول و آخرش دوست دارم! شاید به این خاطر است که درگیر یهای فکری اول و آخر راندارد. به هر حال این روزهارا دوست ندارم، خیابانهای این روزها را هم همین طور، اغتشاش و ترافیک از یک طرف و دیدن صحنه های رنج آور از طرف دیگر آزارم می دهند. گفتم رنج آور، شاید برای شما هم پیش آمده باشد که کودک آدامس فروشی را زیر نظر داشته باشی وقتی با حسرت پُشت مغازه چیزهایی را آرزو می کند که همسالانش در حال خریدن آنها هستند... از نو شدن و تازگی گریزان نیستم ولی تصور می کنم که دیگر تازگیی در سالهای جدید ما وجود ندارد! جز تازگی طبیعت چیز دیگری را بر انگیزاننده نمی بینم، آدمها  همان آدمها هستند با همان دلمشغولیهای سال قبل در لباسی جدید، باورها هم کهنه تر از سال قبل! شاید پیش خود بگویی نیمه ی پر لیوان را ببین، این کلام  کلیشه ای تهوع آور هم برایم تازگی ندارد!

۲ـ دیشب شبکه ی سه فیلم علمی تخیلی « هوش مصنوعی » اسپیلبرگ را پخش کرد، تعریفش را شنیده بودم ولی فیلم را خودم ندیده بودم. این که ماجرای فیلم چه بود و چه شد بماند، دیدن آن را به کسانی که آن را ندیده اند توصیه می کنم.