روزها

روزها فکر من این است...

روزها

روزها فکر من این است...

برگرد

بیا برگرد به آغوشم، به این بُغض تَرک خورده 

 

به خورشیدی که خاموشه، به مهتابی که پَژمرده  

 

هنوزم پُشت اون چشما شکوه آینه بی مرزه 

 

شب تب دار آزادی تو چشمای توُ می لرزه  

 

 

نباشی حسّ بودن نیست، نباشی خونه می سوزه 

 

نباشی رَختِ پروازُ کسی اینجا نمی دوزه  

 

 

بیا تا گُم نشه شادی، که این جا غُصه بیداره 

 

نمیشه بی تو عاشق شد، بی تو بارون نمی باره 

 

نفهمیدم کجا رفتی، کجا دستاتو گُم کردم، 

 

کجا خوابی که بی وقفه، به رویای تو برگردم؟ 

 

 

نباشی حسّ بودن نیست، نباشی خونه می سوزه 

 

نباشی رَختِ پروازُ کسی اینجا نمی دوزه

   

 

نشستم پُشت این دیوار، پُر تکرار آغازم 

 

بیا تا من بخون با من، به پایان دل نمی بازم 

 

کنارت می شه صادق شد، یه جشن تازه برپا کرد 

 

بیا باور کن که می شه یه فصل تازه پیدا کرد 

 

 

نباشی حسّ بودن نیست، نباشی خونه می سوزه 

 

نباشی رَختِ پروازُ کسی اینجا نمی دوزه

  

------------------------------------ 

پ.ن: هیچ کس اندازه من برای تو دلتنگی نکرد... هیچ کس اندازه من ثانیه ها را نشمرد، هیچ کس اندازه من برای تو قاصدک نفرستاد، هیچ کس اندازه من برای تو شعر نخواند...کاش کفشهایت را جای بهتری قایم می کردم...