روزها

روزها فکر من این است...

روزها

روزها فکر من این است...

بسیار سفر باید کرد...

 

۱ـ گرچه قبلن انجام شده ولی از اینجا یک بار دیگر مراتب تبریکم را به عرض صاحبش می رسانم.

۲ـ کوچه های خاطره انگیز، خانه های کاه گلی با معماری خارق العاده و مردمی با لهجه ای سخت! هر جا که باشی مناره های سر به فلک کشیده در نظرت رخ می نمایند و به هرجا که قدم بگذاری فضا های تاریخی تو را به دیدار نسلهای پیشین دعوت می کنند، خانه ی هنرمندان، خانه ی طباطباییها و بروجردی ها، تپه های سیَلک و یا حتی خانه ی مادر بزرگ نامیه که بیش از ۱۲۰ سال قدمت دارد. در هر خانه ای که باشی این عناصر را می بینی: اتاقهای هشتی، سقفهای ضربی، باد گیر های بی نظیر،حوضها ی پر‌ از آب با ماهیهای قرمز، چند تخت چوبی (و گاه فلزی) و باغچه یی که درخت انار و انگور بیشتر اوقات پای ثابت آن هستند. مردم در این ایام آنانی نبودند که قبلن دیده بودم، و شهر آن شهری نبود که پیش از این به آن سفر کرده بودم. همه چیز متفاوت از آن چیزی بود که تصور می کردم. عکس گرفتن ها ی ما پیوسته بود و گاهی هم لحظات فیلم برداری می شد. تقریبن از همه ی آن چه دیدیم لحظه ای را ثبت کردیم: مردم شهر،خانه ها، مراسم عزاداری محرم، اماکن تاریخی و... شاید زیبا ترین بخش این سفر که اکنون خاطره ای است شیرین دوستانی بودند که با آنها همراه بودم، بابک مامور حفظ سلامت گروه! نامیه و خواهرش مسئول خوش گذشتن به گروه ! الهام  برنامه ریز سفر و کاوه و میثم و همسرش هم ناظران بر صحت کار سه فرد ذکر شده!

لینک مربوط به عکسها و توضیحات کاملتر این سفر را در این جا ببینید.

احساس، دشمن ،چهارشنبه سوری

۱ـ نمی دانم فرهنگ مقصر است یا چیز دیگری در این میان نقش اصلی را بازی می کند؟ قصد علت یابی هم ندارم. اما این واقعیتی است که بیشتر ما (خودم را از این قاعده جدا نمی دانم!) نیا موخته ایم که احساسات خود را رفتاری کنیم، اینجا منظور از احساسات آن چیزی است که عموم از آن به عنوان مهر و محبت و عشق یاد می کنند. جالب آن  که نمودهای رفتاری عشق و محبت در طیف وسیعی از رفتار های ساده قرار دارند و نیاز به تخصص در انجام آنها نیست! یک دوست دارم خشک و خالی، یک بوسه ی نه چندان آبدار، یک نگاه محبت آمیز خالی از خورده شیشه و... بارها از زنان زیادی شنیده ام (برای مثال همین یکی دوهفته ی قبل در اتاق مشاوره!) که گله ی اصلیشان این است که «همسرم بعد از دوران نامزدی به من نگفته دوست دارم»! قصد باز کردن این گفته را ندارم ولی همین قدر بگویم که در این گفته ساعتها حرف نهفته است. از طرفی وقتی با مردها در این باره گفت گو می کنیم انگشت تعجب تا حلقمان فرو می رود! «خودش می داند که دوستش دارم، این لوس بازیها در شان مرد نیست! این کارها زشته! جدم و پدر جدم این کارو نکردن حالا من بکنم!...». گر چه تصور رایج، این رفتار هار ا خاص قشر پایین جامعه به لحاظ فرهنگی می داند ولی بروز آنها در بخش به اصطلاح فرهنگ بالای جامعه، کم نیست!

۲ـ داستان کسالت آوری شده است. هنوز هم بعد از سی سال دست بردار نیستیم(نیستند!). فرا فکنیهای پی در پی خوراک هر روزمان شده .« همواپمای c130 ارتش و هواپیمای سپاه به خاطر اختلالهای مخابراتی دشمن سقوط کرده اند!» باز هم قصه ی تکراری دشمن، و چه کسانی بهتر از آمریکا و انگلیس و اسرائیل؟

۳ـ نمی دانم چه شده که امسال بد جوری هوس چهار شنبه سوری کردم! . فکر می کنم از آخرین باری که یک دل سیر مراسم چهار شنبه سوری را به جا آوردم ده دوازده سالی گذشته. تو ی سالهای بعد هم هیچ وقت حتا از خانه بیرون نرفتم ولی امسال دوست دارم خاطره ی سالها قبل را زنده کنم ولی نه توی این شهر بی در و پیکر که چهار شنبه سوری اش با میدان جنگ یکی است! شاید امسال بروم یک جای خلوت دور از شهر کنار آتشی که با بوته های خار روشن شده، به همراه چند تا فشفشه و البته با آدمهایی که دوستشان دارم و شاید آنجا بیاندیشم به زیبا ترین زیباییها و شاید هم در کنار آتش آرزویشان کنم!