روزها

روزها فکر من این است...

روزها

روزها فکر من این است...

ت مثل تاریخ


روی یخ، برای ثبت در تاریخ می نویسم: آزادی



ابری خواهم ساخت...

من از جهانم ابری خواهم ساخت، خیابانی و دو دست که در هم آمیخته اند...

تو اما باران باش، که بی آن همه ساخته هایم مهجورند...



آغوش تو

تو از سیب لبریزی،
من امّا از گناه...
انگار در آغوش امن تو توبه کردن خطاست...

جاری شو

پیاله ای خاموشم...

جاری شو در من،

تا پُر شوم از تو

اکنون وقت پرواز است...

مرز

روزها مرز من از تو پر می شود و شبها مرز تو از من! این جنگ مرزی ماست که پایانی ندارد...