روزها

روزها فکر من این است...

روزها

روزها فکر من این است...

جاری شو

پیاله ای خاموشم...

جاری شو در من،

تا پُر شوم از تو

اکنون وقت پرواز است...

شعر چشمام

اینجا منمُ شعر چشمای تَرم
منُ افکار ممنوع توی سرم
منُ این کوچه های تاریک جنون
شعله های شمع آلوده به خون

منُ وحشت تجاوزْ به هر نفسم
رژه رفتن شکنجه های قفسم
تکرار  ِکابوس ِ تنها شُدنم
رقص بوسه های غمْ روی تنم

منمُ صدای ناله های بی ثمر
صدای خشم ضربه های تبر
منمُ مُرور خاطراتی که بَدن
دستایی که به عمرم سیلی زدن

اینجا منمُ شعر چشمای تَرم
منُ حس پرواز ِ تو بال و پرم
منُ ابری که شاعرانه می باره
ابری که چشم تو رو یادم می یاره


..............................


پ.ن: تقدیم به "امید" که این روزها قدمهایش سنگین شده است.

مرز

روزها مرز من از تو پر می شود و شبها مرز تو از من! این جنگ مرزی ماست که پایانی ندارد...

روزها...

روزها دیگر امّا مثل آن روزها نیست
خانه هم دیگر  شکل آن خانه نیست
باد ها وزیدن از یاد برده اند
و هوا نمی داند ابری باشد یا آفتابی
همه این ها به کنار
نه تو
و نه من

دیگر خودمان نیستیم...


صدا...

صدای تار موهای تو را در پس نتهای باد دوست دارم...