آن روزهای کودکی و ساعتهای پنج بعد از ظهر و برنامه ی کودک، خاطره هایی را برای من و هم نسلهایم ساختند که طعم آن را هنوز هم به خاطر داریم. نه شیرین بودند و نه تلخ. انگار طعمی را نمی توان برایش مثال زد... آن روزها نمی دانستیم وقتی عمو جغد شاخدار در اوج گرسنگی از خوردن بَنر صرف نظر می کند و به شکل غمگینانه ای جان می دهد، فضای احساسی آن صحنه تا سالها همراهمان خواهد بود. نمی دانستیم، بنر و عمو جغد شاخدار بخشی از خودمان است که به نمایش گذاشته شده، عریان شده... نمی دانستیم اشکهای همزمانمان با بنر به دنبال مرگ عمو، به سبب همدردی نیست، به خاطر لمس خود درد است. خیلی چیزها را نمی دانستیم. خیلی چیزها... ما بنرها و عمو جغدهای شاخدار دیروز، این را هم نمی دانستیم که روزی می رسد که از بس درد کشیده ایم دیگر دردمان نمی آید... کابوس های دوران کودکی ما تمام شدند و ما خود کابوس شده ایم...
آره...
جالب بود متنی که نوشتی...!
البته یادآوری اون صحنه از کارتون هنوز منو میترسونه...
حسی که من اون لحظه تجربه میکردم ترس بود...
یوسف گلابی. چطوری؟ در چند روز اخیر خیلی به یادت بودم. چون با یه آدمی همسفر بودم که عین تو بود. هم ظاهری و هم شخصیتی. و از بس اینو بهش گفتم که آخر مسافرت خودش دیگه خودشو به اسم یوسف مهجوری معرفی میکرد... دلم برات خیلی تنگ شد!
سلام بهار خانمی، من خوبم، هستم ... این دلتنگی متقابله، یادمه اون روزا که تو دانشگاه بودیم و هر چهار شنبه می رفتیم درکه وگلاب دره و ... این حرف رو تکرار می کردیم که یه روز میاد که حسرت این روزا رو می خوریم؛ الان اون روز اومده! تو این فکرم که یه روز رو مشخص کنم و همه بچه های اون دوره رو دور هم جمع کنم، روزش مشخص شد خبرتون می کنم...
ایول! چه کار بامزهای! هر چند من فک میکنم هیچوقت نمیشه با اینجور دور هم جمع شدن، حس و حال اون موقعها رو زنده کرد. ولی خب میشه امتحان کرد ؛)