تمام شد! امروز آخرین امتحان سیستم به اصطلاح انسان ساز دانشگاه را به خاک سپردم! روانش شاد. مانده پایان نامه، که آن را هم هر چه زود تر به خاک خواهم سپرد! از ۸ سال دفاع مقدس برایت می گویم! ازجنگی که بازنده ی آن با یک مدرک از خط مقدم خارج شد! اینجا نه توپ بود و نه خمپاره، اما از ترکشهایی برایت می گویم که در اعماق روحم فرو رفته اند! اینجا دردی می کشی که هیچ وقت از یادت نمی رود! اگر در سیستم حل نشده باشی می فهمی چه می گویم. ما که شهید نشدیم ولی به جرات می گویم جانبازی هستم بالای ۸۰ درصد!
و اما امروز دیگر من مانده ام و هزار کار نکرده ای که باید در این سالهای جنگ (!) انجام می دادم، من مانده ام و هزار بوسه ای که باید بر لحظات پیش رو بزنم! من مانده ام و من که فراموشش کرده ام! باید بساطم را جمع کنم، جاهای زیادی است که منتظرم هستند، باید رفت و از این جا دور شد... کوله پشتی و کیسه خوابم را نگاه می کنم ذوق زده اند، بوی سفر می دهند،دورببینم چشمانش را می شوید او هم سر از پا نمی شناسد، باید رفت، نمی دانم کجا،به هر کجا که شد، فقط می دانم که باید رفت...!
و اما امروز تو، نوبت توست که دستت را به دست من بدهی و بیایی با من تا هر جا که شد، اگر هم نیامدی بوسه ی خدا حافظی را از من دریغ نکن...
بابا نویسنده.....تشبیه خفن!...ای ما در مقابل تو انداخته لنگ!....ای بی نظیر!......
و ای دل ما برای تو تنگ...
و هم چنین دل ما برای تو خیلی خیلی تنگ!
ماندن و پذیرفتن
مانند و کپک زدن
ماندن و فریاد نکردن
ماندن و هیچ نگفتن
ماندن و ماندای از این دست متعفن شدن
رفتن و جاری شدن
رفتن و لوبیا شدن
رفتن و نرسیدن یا رسیدن
رفتن
نماندن
حل نشدن
ایستادن اما نماندن
له نشدن
مجبور نشدن
سر را تا کمر خم نکردن
جسور بودن
بر مرز مرگ و زندگی
بر لبهی تعفن و درود لوبیا خوردن
با هم بودن و برای هم لوبیا پختن
خستگی را خسته کردن
گسترهی چمن و کوه و دریا را دیدن
به میعادگاه رسیدن
بر لبان عشق بوشه زدن
روان شدن
نهراسیدن
هیچ شدن
من با تو تنها نیستم
و صدای تو نزدیک است
جهان همساز و ما بیسازیم
کلا یعنی اینکه من هم میآیم:)
درود بر لوبیای بزرگ... میعادگاه ما دشت گلگلون لوبیا چیتی کنار لوبای سحر آمیز!
با من باش تا بیکران آسمان
با من باش تا قله ی خورشید
با من باش تا رنگ ابی رنگین کمان
من هم درست احساس تو را داشتم... بازنده بودن!! از اینکه با آن همه انرژی به سودای ادامه تحصیل!! و افزایش دانش و بینش، به دنبال تحصیلات تکمیلی!! بودم و بعد به هنگام خروج از دانشگاه درست مثل موش آب کشیده، بی رمق، ناتوان و دلمرده بی هیچ هیاهویی از در دانشگاه خارج شدم و هرگز دوباره بازنگشتم! و دست کم به آن دانشگاه!! باز نخواهم گشت ....
احساس می کردم ای کاش در سال ۷۷ به جای کنکور علوم تجربی در کنکور ریاضی شرکت می کردم و یکی از همان رشته های مهندسی را می خواندم .... حتی دلم می خواست به سال ۷۹ بازگردمُ همان موقع که رشته مهندسی شیمی را با ۷۲ واحد گذرانده رها کردم ، به امید آنکه علمی را یادبگیرم که موضوع مطالعه اش انسان باشد! ..اما غافل از اینکه اساسا علمی در اینجا تدریس نمی شود که حالا موضوعش انسان باشد یا .....
روز آخری که از دانشگاه بیرون آمدم، به این فکر بودم که قطعا روانشناسی را رها کنم و به دنبال چیز دیگری باشم، تمام گزینه های موجود را بررسی می کردمُُ در میانه جوانی دچار بحران هویت نوجوانی شده بودم!!
...کنکور سراسری بدم و ریاضی بخونم، از ایران بروم، زبان انگلیسی درس بدم، زبان فرانسه را ادامه بدهم و آن را تدریس کنم، اصلا بروم منشی بشم، بروم دنبال کار و پول دربیاورم، یا اصلا خانه بنشینم، هر کاری دوست دارم بکنمُ هر کتابی دوست دارم بخوانم و هر جور که می خواهم زندگی کنم... این گزینه ها تمامش برایم ممکن بود... نزیدک شش ماه به تمام انها فکر کردم و حتی تجربه کردم... می دانی نهایت چه شد؟ طی یک اتفاق دوباره بازگشتم به همان روانشناسی!!...
آشنایی با گروهی از توان یایان... صحیت کردن با آنها موجب شد دوباره این احساس به سراغم آید که انگار حیطه روانشناسی را نمی توانم رها کنم... به سراغ تدوین دوره های مهارتهای زندگی رفتم و یکبار هم اجرایش کردیم که بدک نبود....
اما این آن چیزی نبود که من از روانشناسی می خواستم، ....
روزهای اول دانشگاه، شیفته فروید بودم، بعد از آن به سراغ روانشناسی تکاملی رفتم- کتابهایی را خواندم و حتی به کلاسهای زیست شناسی تکاملی هم ر فتم، ایده هایی را هم داشم که می خواستم برای پایان نامه رویش کار کنم، اما می دانی که اینها چیزی از روانشناسی تکاملی نمی دانند و بداند که چه برخوردی با من کردند!!
اما بعد از روانشناسی تکاملی، انجام تحقیقات کاربردی در سطح کلان- از همان ها که در مجله های خارجی می خوانیم و چیزهایی از این دست را می خواستم اما انگار اینجا در این سوی آبها، روانشناسی را با آب قاطی کرده اند تا در حدی مایعی ملین فروکاسته شود، و تمام نیاز جامعه به آن روانشناسی علمی و کاربردی و تحقیقات این حوزه نادیده انگاشته شود....
تا مدتها با خودم درگیر بودم که اگر روانشناسی را انتخاب کنم، چه کار می توانم با آن بکنم، آن موقع با مشاوره هم موافق نبودم، دلم نمی خواست بنشینم و چون دانای کل با دیگران حرف بزنم، بر این باور بودم و هستم که دیگران نیازی به من ندارند..... اما، باز هم با اتفاقی ناخواسته رو به رو شدم و اندکی باورهایم دگرگون شد... ناخواسته با یک خانواده وارد صحبت شدم و کاری شبیه مشاور انجام دادم... احساس کردم، انگار آدمها به همین اندک سواد و دانش من نیاز دارند.. یا بهتر بگویمُ می توان با در اختیار گذاشتن همان کوچک چیزی که خوانده ام و شاید حتی درست هم نفهمیده باشمش به دیگران کمک کنم.... راستش با این اتفاق دومُ مطمئن شدم که باید روانشناسی را ادامه بدهم و اتفاقا کار مشاوره را هم انجام دهم.... اما چه مشاوره ای با چه سیستمی ، این آن چیزی است که در حال تجربه اش هستمُ این را هم برایت بگویم که اساسا برای مشاوره پول نمی گیرم... فعلا معتقدم، نباید پول گرفت!!
آری، این روزها گه گاه مشاوره می کنم و البته نه به صورت یک جلسه که به شکل دروه های درمانی ( اصلا از این اسم خوشم نمی آید اما چیز دیگری برایش سراغ ندارم!) ، این را می دانم که تا جایی که بتوانم تلاش می کنم برای ادامه تحصیل در اینجا نمانم وگرنه اصلا ادامه ای در کار نخواهد بود البته فعلا!۱- شاید باید منتظر اتفاق بعدی باشم!!-
خلاصه آنکه آری باید رفت!!
گرچه مدتهاست از من خبری نداری و من نیز از تو خبری نداشتم، تقریبا از هیچ کس خبری ندارم.. از آن آشنایان دوستان قدیم، هیچ کس را سر یاری با ما نبود....
اما بگذار به جای بوسه خداحافظی، دستهایم را به دستهایت بدهم!! و دستهاینان را در دستانم بفشارم!!
- مثل همیشه طولانی شد این طومار!!