انگار محکوم به ساختنش هستیم، «تابو» را می گویم . اگر نباشد دچار وحشت می شویم و وقتی هم هست باز وحشت زده ی وجودش می شویم! دور باطل عجیبی است، گویی باید یک چیزی باشد تا احساس رها یی نکنیم! رها یی می گویم چون خودمان قفس می سازیم برای امنیت خاطر! خاطری که می خواهد اسیر بماند تا نترسد، پریشان نشود، زحمت اندیشیدن به خود ندهد... می پوشانیم اضطربمان را زیر چترش انگار! باید به یک چیزی تمسک بجویم تا نداشته های درونمان را نفهمیم ! هر وقت هم کسی خواست به ما بفهماند که هیچیم از درون، تعداد تابو هایمان بیشتر و بیشتر می شود! آدمی زاد انگار خاصیتش این است، از اول هم هر چیزی را که نمی فهمید مقدس می کرد... بله محکوم به ساختنش هستیم!
واقعیت اینه که بالغ اینقدر قدرتمند نیست که همه جا بتونه به همه چیز جواب بده(مگه عمر و انرژی انسان چقدره و چقدر میتونه تجربه کسب کنه و اصلا چقدر قدرت فکری داره؟).....وقتی یه جا جواب میخوای و نیست....یعنی نمیتونی بالغانه بهش جواب بدی.....مجبوری مجبوری مجبوری از یه چیز والدی مثل تابو استفاده کنی!.......هیچ چاره ای نداری.....وقتی ؛چگونه بایدها؛ را می سازیم، در واقع هر چیزی را که در داخل این مجموعه قرار نمیگیرد را وارد مجموعه دیگری به اسم ؛چگونه نباید ها؛ می کنیم......و ان وقت.....
این روزها مثل یه سطل آشغال پر شدم. پر شدم از اینکه اینهمه صدای ناراضی شنیدم. از اینکه یه جایی همیشه لنگ می زنه وهمون یه جا میشه همه زندگی.
http://mazdakam.com/content/view/279/85/
مرسی از یادداشت خوبت...
نمی دونم چرا اصلا مغزم در این باره کار نمیکنه... نه درستش اینه که نمیخواد کار کنه! منم زور نمی گم بهش ...
خوب یه کم به خودت و مغزت فشار بیار!
آقایان خانم ها!....
لطفا.....خواهشا..........التماسا ...........به کامنت الهام توجه کنید.......توجه کنید..............توجه کنید.........توجه کنید..................داریم کم کم بدجوری حتی برای همدیگر خطرناک می شویم!
راست میگه بهار!