روزها

روزها فکر من این است...

روزها

روزها فکر من این است...

نامه ای سرگشاده به حضرت تمدن!

تمدن! برای تو می نویسم. تو که بهای بدست آوردنت را سالهاست پرداخته و میپردازم ، تو که چیزی جدای ازمن نیستی. میدانی وقتی تو نبودی چگونه زندگی می کردم؟ کاش بدانی. البته به لطف تو سالهاست که زندگی نمی کنم دیگر ! زنده ام و برای زنده بون هم نیست که زنده ام ، برای توست! برای آن که هر چه بیشتر در تو غرق شوم ، برای آنکه متمدن شوم!

تمدن! به پاس خدمات بی کرانت امروز آگاه و آگاه تر می شوم اما به چه قیمتی تو این آگاهی را به دادی؟ می دانم که می دانی ، آیا به این بها نبود که همه ی وجودم را پریشان کنی و آن مضطرب و فسرده ای شوم که امروز هستم؟ کاش می توانستی آن جهالت قبل از خودت را به من بر گردانی! تو صدای گنجشکها و چلچله های جنگل کنار غارمان(!) را هم از من گرفتی در عوض دیس دیس چنجر و صدای بوق بنزی و اگزوز خفن هدیه کردی ! تو حتا به نسیم دلنوازی که از کنار غارمان می گذشت هم رحم نکردی و امروز می گویی هشدار! هوا قابل تنفس نیست!

تمدن! تو وحشت شیران و ببرهای درنده را از ذهنم گرفتی ولی این رسم جوانمردی نبود که در قبالش وحشت موشک و گلوله و قتل و غارت بدهی. آن روزهای قبل از تو ، کشتن یک آهو برایم ساده نبود ولی برای زندگی کردن(نه زنده ماندن!) گهگاه مجبور به کشتن آهو می شدم ولی امروز به لطفت در خانه ام می نشینم و با فشردن کلیدی هزار هزار آدمیزاد متمدن می کُشم!

تمدن! تو من را از خودم گرفتی در عوضش هیچ ندادی! این دیگر برایم قابل قبول نیست ، هرچه فکر می کنم می بینم یک جای این معامله ایراد دارد! قراردادمان این نبود! تو به حریم وجودم تجاوز کردی! راستی متجاوز در قانون تو به چه مجازاتی محکوم می شود؟

تمدن! از تو خسته ام . از این که هر روز خودم را با تو سازگار کنم خسته ام. از این به روز شدنهای نا تمام ، ازاین امید واهی و دلخوش کنی که هر روز به من می دهی خسته ام ، بگذار ترکت کنم بگذار از تو دل بکنم ، بگذار به غار اجداد برگ پوشم بروم ، این خواهش کوچکی است در مقابل آن چه با من کردی! بگذار برگردم ! هر چند می دانم اگر هزار بار هم به غار اجدادم رجعت کنم فرزندانم بعد از من به سمت گنداب تو حرکت خواهند کرد...

نظرات 3 + ارسال نظر
الهام شنبه 3 دی‌ماه سال 1384 ساعت 21:56

دلم می خواست الان تو این غاره بودم من. اون گوشش نشسته بودم.شایدم دارم خودمو می بینم. هوا یه کم سرده ...

من خودم وقتی این عکسو میبینم انگار یه عمره که اینجا رو میشناسم ((کهن الگو)) دیگه!

نامیه یکشنبه 4 دی‌ماه سال 1384 ساعت 10:18

یوسف!
اگه بری‌، دوباره دلت‌ می‌خواد برگردی. این‌ از‌ اون‌ حسای‌ نوستالژیکه که‌ فقط از‌ دور کار می‌کنه.

نه نوستالوژی نیست ! میلی از درون آدمه ، یه جور آرزوست...

آرش افشار یکشنبه 4 دی‌ماه سال 1384 ساعت 19:18 http://weblog.arashafshar.com

وقتی دچار بیماری‌های تمدن شده باشی، برگشتن هم فایده نداره. برگشتن هم بیماری‌هایی رو که از تمدن گرفتی درمان نمی کنه. مثل اعتیاده...

خوب شاید ، ولی لا اقل امتحانش که ضرر نداره !

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد