خیال! فرصت جولان دادمت واقعیتم را نقاشی کردی آنگونه که خود خواستی... بی خیال سرک کشیدنهایت شدم هرجا که خواستی رفتی، بر باورم چیره شدی دَم نزدم، با خیال دیگران بازی کردی هیچ نگفتمت، طعم شیرینت را به رُخ کشیدی تلخی نکردم، سرابی روبرویم ساختی در آن غرق شدم ... حال امروز چه شده است که وقتی نخواستم باشی چنین فریاد و فغان می کنی ؟
:) چی بگم که هم حرفم رو زده باشم اینجا هم نزده باشم؟!
هیچی فهمیدم میخوای چی بگی ! سکوت سرشار از نا گفته هاست....
منم بودم همین کارو می کردم ٬با این کارا که تو قبلش کردی آخه!
آره باید بعضی وقتا ببینیم داریم با خودمون چی کار می کنیم... آره!
دیگه با خیال دیگران بازی کرد چرا هیچی نگفتی ؟؟
آقا چرا می نویسی؟ کلا می گما که چی؟
تو که از نوشتن اسمت هراس داری و سوالت را پشت دیوار می پرسی! مینو یسم برای تو که بشکنی آن دیوار را اما افسوس که شکستن دیوار را نیا موختی هر گز...
من از کامپیوتر بهار آهنگتو گوش دادم. چه نرملطفو بود!
مرسی !
حالا چی شده که می خوای نباشه؟.....چه اشکالی داره اگه اصلا هیچ وقت از دستش راحت نشی؟....برام توضیح بده!
بودنش بد نیست به شرطی که واقعیت زندگی آدمو تحت شعاع قرار نده ... در غیر این صورت میشم همونایی که تو روزبه و آزادی هستند!