۱- هیچ وقت احساساتم را رُک و پوسکنده به کسی نمی گفتم (هنوز هم نمی گویم). آن روزها که خیلی هم دور نیست (کی؟ بماند) زمانی رسید که باید با یک نفر درد دل می کردم. می گفتند و می خواندم در کتاب روانشناسها « تخلیه ی هیجانی » را. اما هیچ وقت خودم به این خوبی تجربه اش نکردم. این که یک نفر پیدا شود و بفهمد تو و احساست را، فقط گوش دهد چه می گویی و نصیحت بارانت نکند تجربه ای بود برایم فراموش نشدنی. از او که خودش پیشنهاد داد تا سنگ صبورم شود بی نهایت سپاس گذارم.
۲- نمی دانم آیا باید خودم را مثل خیلی ها به دست جریان حاکم بسپارم یا نه. این جریا ن حاکم که می گویم منظور نظام روانشناسی موجود است. یکی از همکلاسیها (که مدتی است از تبریز به کرج مهاجرت کرده و استاد دانشگاه آزاد هم هست!) پیشنهاد داد در مرکز مشاوره اش مشغول به کار شوم حتی برایم شماره ی نظام روانشناسی می گیرد گویا (پارتی دارد در این نظام!) من که نه فوق را تمام کردم و نه سربازی رفتم و نه از فیلتر صلاحیت علمی رد شده ام صاحب شماره و مجوز کار می شوم! جالب تر آنکه مرکز مشاوره اش هم همین جوری پا گرفته است نه روانپزشک درست و حسابی نه پزشک درست و حسابی و این هم از روانشناسان مرکز! حالا اگر اینها رو حساب بود حرفی نداشتم حداقل به عنوان تجربه با او همکاری می کردم ... این چیزها را که می بینم از رشته ی تحصیلی ام شرمنده می شوم! بد بخت آن مردمی که به این مراکز می آیند برای رفع و رجوع مشکلات روانی شان.
۳- وقتی یک نفر غیر متخصص تیغ جراحی در دست می گیرد و یا برای مردم نسخه می پیچد، با جان آدمها بازی کرده نه؟ ولی وقتی یک نفر دیگر پیدا می شود باز هم غیر متخصص* و سی چهل تا تست روانشناسی را که از انقلاب (شاید هم کتابخانه)دانشگاه ( ... ) بدون هیچ مانعی می گیرد (جالب این که به من دانشجوی فوق روانشناسی هیچ وقت این تعداد تست ر انمی دهند یک جا!) و بعد هم وقتی می پرسی برای چه می خواهید اینها را ؟ می گوید در« ادراه همکاران و مدیرمان را سر کار بگذارم!»، این موجود چه فرقی با آن پزشک قلابی دارد؟
* در این مورد مثلن یک استاد دانشگاه (البته از نوع فوق در پیت).
این روزها باز شدید یه جوری شدم. اینکه یه حرف من. یه پیشنهاد من می تونه چه تاثیری بذاره. تازه من مثلا با موارد وخیم کار ندارم .هر جا گیر میکنم تا اونجا که بشه ارجا می دم یا می فرستم حضوری یا ... .گاهی فکر می کنم اگه حضوری بود چه خاکی بر سرم می شد. اون وقت این کار خیلی سخت تر می بود یه عالمه مشکل سر نداشتن یکسال وبیشتر کاروزی درست وحسابی با یه سری استاد درست وحسابیه که تو خوابم نمی تونیم تصورش کنیم دیگه. می یام بگم خودمون باید کسب تجربه کنیم ولی می بینم ما با ادم ویه زندگی طرفیم. وای که سخته والان دارمبه زدن تو خط تدریس کمی می فکرم..
خیلی خطرناک تره از اون پزشکه.
تو......همیشه!......دور...........آره جملم اینه: همیشه دوست داشتم باهام حرف بزنی!......آره می دونم تا حالا بهت نگفته بودم............بیشتر از اونی که دلم بخواد باهات حرف بزنم دلم می خواست باهام حرف بزنی!......حرف بزنی تا این دیوار سخت اطرافت بشکنه......تا این دیوار سخت اطرافم بشکنه.......نمیدونم انگار مسئولیت هر دو رو می خواستم بندازم رو دوش تو.....دلم خواسته منم جزو اون آدمایی باشم که راهم می دی تو قلعه خودت......همون جایی که وقتی آدما میان توش اسمشون واقعا می شه: ؛دوست؛.......شاید اگه زودتر ازین این جرات کرده بودم........زودتر از این بهت گفته بودم ُالان یکی از همون آدما بودم.........نمیدونم!(ولی این تاییدطلبی مزخرف!)
آره....ولی الانشم خیلی خوشحالم که بهت گفتم!.....شاید بعدها.....
.........